در کلمۀ ربّ یک لطافتی است که در عین حالی که ابتدای معرفت نفس است انتهای مسیر را هم خطاب کرد تو رب خودت را بخوان؛ و معلوم است که این آیه براساس اینکه قرآن مربوط به عموم است اگر خطاب به تک تک افراد انسان باشد قطعاً به هر شخصی خطاب می شود که تو خدایت را مطابق آنچه برای توست بخوان إقرَا بِاسمِ رَبِّک خودت و بالاترین رب را که ربّ جنابِ پیغمبر اکرم علیهم السلام است را بخوان! که از ربّ او تعبیر به ربِّ العالمین می شود که شما هم در نماز می فرمائید «اَلحَمدُللهِ رَبَّ العالمین» این ربّ العالمین همان ربّ پیغمبر خاتم علیهم السلام است که خداوند به حضرتش خطاب کرد إقرَا بِاسمِ رَبِّک! تو به اسم پروردگارت خودت بخوان و تمام انسانها هم مقصود نهایی شان این است که ربّ پیغمبر را بخوانند گرچه در ابتدا ربّ خودش را هر کسی می خواند و صدایش می زند (یا ربِّ یا ربِّ یا ربِّ) که مراد از کسرۀ پایان «ربِّ» که کسرۀ خطاب است منظور «رَبّی» یعنی خدای من است. ی را بر می داری و آخر رب کسرۀ یای نسبت است و ربِّ با ربّی برابرند یعنی هر کسی خدای خودش را صدا می زند و از ربّ خودش طلب می کند.
در نهایت ربِّ او مقدمه است برای رسیدن به ربِّ جناب رسول الله علیهم السلام که همان ربَّ العالمین است که خداوند به ایشان خطاب فرمود تو به اسم خدایت بخوان آنهم کدام خدا، آن خدایی و ربّی که الَّذی خَلَق؛ آن خدایی که صفت خالقیت دارد او را بخوان چون او تو را اندازه ات گرفت و تو مربوب او شدی و او ربِّ تو شد پس او را بخوان، حالا او چگونه خلقت می کند؟ چون خلقت انسان از همه موجودات بالاتر است اولین خلقت را خلقت انسان نام می برد، که خَلَقَ الاِنسانَ مِن عَلَق، تو باید خدایی که تو را از علق خلق کرد، آن خدا را بخوانی.
الان مناسبت چیست که خدا به پیغمبر می فرماید تو با این عظمتی که از علق آمدی، خدایی که تو را از علق آورد آن خدا را بخوان؟ از اینها معلوم می شود، ربِّ مطلقی که در مقام غیبِ ذات است هیچکس نمی تواند او را بخواند، او هر گز مورد خطابِ هیچ کس نیست، بلکه ربّی که ربِّ توست، بخوان ربّی که خالق است، ربّی که انسان را از علق خلق می کند، این ربّ را بخوان، نه آن ربِّ در مقام غیب ذات را، هیچکس از آن رب خبری ندارد، تو این خدایی را که تو را خلق کرد، این خدا را بخوان، حالا الان به ذهن مبارکتان این مطلب جلوه می کند مگر ما چندتا خدا داریم که شما می گوئی این خدا را بخوان، آن خدا را نخوان؟ این زمان بگذار تا وقت دگر.
حال باز هم دوباره چون مسئله رب و ربوبیت مهم است، هم بحث خلقت را آورد معلوم می شود که انسان باید در تفکر در نظام خلقت بنشیند و هم در آیۀ بعدی «إقرَأ وَ رَبُّکَ الاَکرَم» خدایی که می خواهی بخوانی ، آن خدایی باشد که خدای اکرم است، او را بخوان ، حالا این خدای اکرم (با کرامت) کیست؟ آن هست که (اَلَّذی عَلَّمَ بِالقَلَم ) که شما را به قلم تعلیم داد، باز آن خدای اکرم کیست؟ او که (عَلَّمَ الاِنسانَ مالَم یَعلَم) اولین مطلب مسئله خلقت است، و دومین مطلب مسئله قلم و تعلیم انسان ، یعنی بلافاصله وقتی انسان خلق می شود، چشم باز می کند، اولین چیزی که می یابد خلقت است، و دومین مرحله تعلیمِ نظامِ خلقت است، تعلیم بگیرد که انسان دائما باید متعلّم باشد که البته معلّم حقیقی همیشه حق سبحانه و تعالی است.
مقام تعلیم بسیار مسئلۀ مهمی است و لذا در آیۀ بعدی آمده «هُوَ الَّذی بَعَثَ فِی الاُمّیینَ رَسوُلاً مِّنهُم» آن خدایی که، چون در آیۀ قبلش فرمود «یُسَبِّحُ لِلهِ ما فِی السَّمواتِ وَ ما فِی الاَرضِ المَلِکِ القُدُّسِ العَزیزِ الحَکیم»؛ الله ی که الملک است، القدوس است، العزیز است، الحکیم است. پنج اسم از اسماء الله در این آیه با هم ازدواج کردند، الله ی که با چهار اسمِ شریفِ دیگر ازدواج کرده و کلِ نظامِ هستی این پنج اسم را (یُسَبِّحُ) دارند تقدیسش می کنند، دارند تسبیح می کنند (یسَبِّحُ) الله، کدام الله؟ الله ی که الملک است القدوس هست ، العزیز هست الحکیم است. حالا آن خدا چه کسی است؟ که این همه شما تعریفش می فرمایید؟ همینی است که از بین شما اُمّی یک نفر را مبعوث کرد به نامِ پیغمبر گفت تو از جانب من رسول باش، همین خدا، که این به منزلۀ شرح و تفسیر آیۀ قبل است، چرا نظامِ هستی در پیشگاه الله (یسبح) تسبیح کننده اش هستند؟ که او را با اسمِ شریفِ سبحان می خوانند که تسبیحِ مقامِ جلالِ حق است، چون جلال است الله با چهار اسمِ جلالی ظهور کرد الملک اسمِ جلالی است، القدوس و العزیز و الحکیم اسم جلالی اند، الله ی که با چهار اسمِ جلال ظهور می کند این الله را همۀ موجوداتِ هستی تسبیحش می کنند، بعد همه تسبیحش میکنند که تو همان خدایی هستی که بین اُمّیین آمدی پیغمبری برانگیختی و اُمّی را به آن معنای شریف که حضرت آقا در آن کنگرۀ شعر و شاعری در آمل فرمودند: بگیرید، (حالا نوارش موجود است گوش بفرمایید)، اُمّی به آن معنای لطیف و سنگین که «هُوَ الُّذی بَعَثَ فیِ الاُمّیینَ رَسوُلاً مِنهُم» لطافتی که در کلمۀ بَعَثَ است؛ بعث برانگیختن است، برانگیختن اگر مثلاً شاگردی در کلاس برمی انگیزاند همینی که آن یک نفر آنچه را گرفته است پس بدهد، نظامِ هستی تمامِ حقایقِ اسماء الله را دارد منتها در متنِ نظامِ هستی انسانِ کامل تعبیه شده است و انسانِ کامل را خداوند از متنِ عالم برمی انگیزاند؛ همینی که برانگیخته شده است که هر چه در ذات دارد ظهور بدهد همین بعثت در کجا انجام شد؟ در بینِ امّیین، ایشان از این متن آمده لذا معلومست که متنِ مردم علم هست، متنِ اُمّیین علم هست، باید این علم برانگیخته بشود، ما قرآن می خوانیم یک حالتِ قصّه و داستان نیست که داستان بخوانیم یک روزی در صدرِ اسلام یک نفری را خداوند برانگیخت به نام پیغمبرِ اکرم، البته درست است، جای خودش، رسالت رسول الله هم درست است، در حالی که این آیه مربوط به زمان که نیست « هُوَ الَّذی بَعَثَ»، دائماً اینطوریست؛ آن هم هُوَ است، او نه زمان دارد نه مکان و دائماً بَعثَ فعل تدریجی است که دائماً بَعَثَ. آنوقت معلوم می شود که در متن اُمّی ها علم نهفته شده باید این علم برانگیخته بشود تا روشن شود شأنیّتِ انسان چیست و لذا «بَعَثَ فِی الاُمّیینَ رَسُولاً مِّنهُم» که از خودِ این امّیین است کخ مبعوثین چکار کنند؟ «یَتلُوا عَلَیهِم ایاتِهِ؛ مسئلۀ اول تلاوت آیات هست، یک وقتی آیات همین قرآن شریفی است که بین الدّفعتین بصورتِ کلمات در دست ماست و آیات و صور اینهم یک نحوه بَعَثَ بین مردم این آیه ها را تلاوت کند و به آنها بگوید خودتان را اصلاح کنید، اما یکوقتی آیات را کلِ نظامِ هستس می گیریم «اِنَّ خَلقِ الَّسمواتِ وَ الاَرضِ وَ اختِلافِ اللَّیلِ وَ النَّهار لَایاتٍ لِاُولِی الاَلباب»؛ شما باید یک نفر را برانگیزانید که این یک نفر کل آیات نظام هستی را برای شما قرائت کند که اصلاً به یک تعبیر ایشان شما را عالم خوانی یاد بدهد. بتعبیر شریف حضرت آقا فرمودند: که انسان کامل متن است و عالَمِ تکوین شرحِ عینی او است و این قرآنی که بین الدّفعتین آمده که شب و روز می خوانید، این قرآن شرحِ کتبیِ انسانِ کامل است. پس ما انسانِ کامل را (پیغمبر) برانگیختیم که ایشان خودشان را برای شما تلاوت کند «یَتلُوا عَلَیهِم ایاتِهِ» آیات خدا را، آیات آن الله را، آیات آن «هو» آن کسی که ایشان را برانگیخت را برای شما تلاوت کند، حالا آیات حق چیستند؟ «اِنَّ فی خَلقِ الَّسمواتِ وَ الاَرضِ وَ اختِلافِ اللَّیلِ وَ النَّهار لَایاتٍ لِاُولِی الاَلباب»؛ پس نظامِ هستی آیات حق هستند؛ این درخت این حیوان این انسان این کوه و دشت و صحرا آیات حق هستند، چه کسی باید این موجودات را برای شما قرائت کند؟ «یَتلُوا عَلَیهِم ایاتِهِ» باید این آیات برای شما قرائت بشود، در اوّل بحث آمد گفت «إقرَأ» بخوان، چه چیز را ما بخوانیم؟ این خواندن را چگونه یاد بگیریم؟ خواندن را از پیغمبر یاد بگیرید ببینید چطور آدم خوانی می کند چطور عالُم خوانی می کند و چطور قرآن خوانی می کند؟ و لذا فرمود آنطور که من نماز می خوانم شما نماز بخوانید حالا این فقط در موردِ (صَلِّ) نماز بود و این بدان معنی نیست که فقط نماز خواندنِ پیغمبر را ببینیم «وَ لَکُم فی رَسُولُ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَة» ما پیغمبر را به عنوان نمونه ای به شما دادیم هر کار می کنید ببینید ایشان چکار می کند همان کار را بکن؛ ایشان عالم خوانی کرد شما بکنید، ایشان آدم خوانی کرد شما بکنید، ایشان قرآن خوانی کرد شما هم بخوانید، در هر مرتبه قرائت آدم، قرائت عالم، قرائت قرآن در هر سه مرتبۀ إقرَأ، حالا می خوانید تا کجا بخوانید؟ یک چند سالی بخوانیم بس است؟ خیر. آنقدر باید بخوانید که تا به اسمِ ربِّ پیغمبر برسید؛ اسمِ ربِّ پیغمبر چیست؟ الله، هُوَ، آنجا کجاست؟ آنجا که کجا برنمی دارد هر کجا بروی خودش است. آنقدر باید بخوانی که به اسمِ ربک برسی خوب حالا تا بخوانی به ایشان برسی تا آنجا کجاست؟ تا بر نمی دارد، بی نهایت است، یعنی بی نهایت خواننده باشید؟ این است که حضرت آقا می فرمایند: هر آنچه روی کرۀ زمین می گردم می بینیم کسی نیست که من بروم پیش ایشان زانو بزنم درس بگیرم والا اگر باشد همین الان هم با این پیری خودم می روم درس می گیرم، منتها پیدا نمی کنند، این را می گویند «إقرَأ بِاسمِ رَبِّک» حالا این را مطابق با بنده می فرمایند، شبانه روز در خدمت حضرت بقیة الله (سلام الله علیه) می نشینند درس می گیرند. مرحوم آقای قمشه ای (علیه الرحمة) می فرمایند: من به بهشت و به قیامت می خواهم بروم کاری ندارم فقط تنها چیزی که می خواهم بروم آنجا خدمت حضرت امیر علیه السلام مشرف بشوم و عرض کنم آقاجان ما این نهج البلاغه را هیچ نفهمیدیم این را برایمان شرح بفرمائید که چیست؟ شما چه گفتید این «إقرَأ بِاسمِ ربِّک» هست مه هرگز آدم سیر نمی شود لذا عالِم که سیر نمی شود، در روایت آمد دو گروهند که هرگز سیر نمی شوند «مِنهُومانِ لا یَشبَعان» یعنی آنهایی که با حرص و ولع می خورند اما هرگز سیر نمی شوند، آنها کیستند؟ آنهایی که مال دارند و علم دارند. آقا میلیاردر شده می خواهد 4 ریال ببخشد نمی تواند از بس که تشنه است. اما فکر می کند که رفع تشنگی می کند که نمی کند چون مال او را ضیق می کند، دیگری تشنه است و «منهوم العلم» تشنه و گرسنه علم است؛ هر چه به او بدهند سیر نمی شود، این است که عالَم را به او بدهند سیر نمی شود،باز می گوید در عالَمِ عقل هم استاد پیدا می شود که زانو بزنیم چهارتا کلمه حرف بشنویم ببینیم حرف چیست؟ اگر هم آنجا پیدا نکردیم برویم بالاتر ببینیم آنجاها چه خبر است؟ که حرف بشنویم، چون:
جانور فربه شود از راه نوش آدمی فربه شود از راه گوش
باید دائماً حرف شنید.
حالا اجازه برمائید چون اوایل بحث هستیم زیاد عجله ای نداریم عبارتی را از شیخ بهایی (علیه الرحمة) در کشکول بخوانیم چون حضرت آقا این عبارت را در جلد اول اسفار که با تعلیقات آقا چاپ شده صفحۀ 686 در تعلیقه نقل کردند حالا متنش عربیست که ترجمۀ آن اینستکه: دائماً انسان باید در مقامِ تحصیلِ علم باشد تا آدم می تواند شاگرد روز باشد وقتی شاگرد روزانگی اش تمام شده شاگرد سرشب بشود وقتی شاگردی سرشبش به اتمام رسید شاگردِ سحری بشود شاگردِ سحری دیگر ابدی است او حد و وصف ندارد؛ مثل مرحوم آقا شیخ جعفر کاشف القطا (ره) می رسید به آقا سید مهدی بحرالعلوم به ایشان عرض می کردند: آقا سیدمهدی به من علم یاد بده، آقا شیخ جعفر کاشف القطا! کاشف القطا اسمش را برای این گفتند که در مسائلِ علمی هر کجا قطا و پرده ای بود و نامعلوم بود یک مسئله ای نامفهوم بود کاشف آن ایشان بود و لذا کتابی نوشته بنام کشف القطا که در فقه است، بسیار کتابِ سنگین و شیرینی است هر چه زیرِ پرده است این کتاب بیرون می آورد؛ این کاشف القطا به آقا سیّد مهدی بحرالعلوم که می رسید به خدمت آقا عرض می کرد آقاجان به ما علم یاد بده، البته می فرمودند نه این علم لای کتاب و ورق را، اینها خیر، کتابی از جلوی چشم کاشف القطا مفقود نشد کتابی نیست من ورق نکرده باشم که در زندگینامه اش نوشتند بیش از 70000 جلد کتاب مطالعه کرده است، 70000 جلد درست است! اما به ایشان عرض می کرد به من علم یاد بده آن علمهائی که نصف شب به تو می دهند، آنها را یاد من بده، دیگر اینها را گذراندیم این را تعبیر می کنند به اشراقیون. بعد بحث کشیده شد به اینجا که مشّاء با اشراق جنگ دارند خوب چرا جنگ دارند؟ سر چی جنگ دارند؟ آخر هر دو طرف مطلوبشان معلوم، آیا بینِ (علم با علم) جنگ است؟ بین علم با علم نور با نور جنگست؟ بین تاریکی و نور جنگ هست اما اگر این لامپ روشن هست با آن لامپ روشن دیگر جنگ دارند؟ علم که با علم جنگ ندارد! عالِم هم با عالِم جنگ ندارد، درست؟ حالا که این هست پس چرا بین مشّاء و اشراق جنگ قائل شود؟ مثل فلسفه غرب و فلسفه شرق که چقدر آمده بین مکاتب جنگ می اندازد، این مکتب غیر از آن مکتب هست، آن مکتب غیر از این، چرا؟ دعوا برسر چیست؟ مگر همه هدفشان فهم نیست؟ مگر تمامِ عالِم بدنبال فهم نیستند؟ پس حالا که بدنبال فهمند، فهم که با فهم نمی جنگد، بعد ایشان می فرمایند: «کانَ تَلامِذَةُ اَفلاطُونَ ثَلاثَ فِرَق»، شاگردانِ افلاطون سه فرقه بودند، ایشان (افلاطون) سه دسته شاگرد داشت، «وَ هُم الاِشراقیّوُن وَ الرَّواقیّوُن وَ المَشّائُون» که این سه گروه، گروههای اشراق و رواق و مشّاء بودند. قبل از این سه گروه فهلویون بودند (ایران قدیم)، یعنی ایران ما از جنبۀ علم فلسفه از یونان قدیمی تر است، نفرمائید که ما آتش پرست بودیم، ایران آتش پرست نبود، یک مقطعِ زمان بود یک گروه فرمایشاتی داشتند، ایران ریشه اش حکمت و فلسفه است، بعدها این فهلوی تبدیل به پهلوی شد. اولین فرقه فلسفه ایرانی بودند بنام فهلویون؛ این اسمِ بیچاره را محمدرضا و رضا پهلوی نابود کردند والّا فهلویون حکمای قدیمی بودند که رواقیونِ یونان حرفهای خود را از فهلویون دارند، حکمت اول در ایران بود بعد به یونان رفت و دوباره به ایران برگشت و دوباره فلسفه در ایران مطرح است و قبل از یونان در یران بودنِ آن خیلی مطرح نیست. فهلوی زبان رسمی ایران قدیم بود که اتفاقاً یک زبانِ رسمی بین المللی هم بود (قبل از یونان) برای اینکه هر کجا علم رشد بکند قهراً زبان اول علم در دنیا معروف و مشهور می شود، فلذا افلاطونیان هم رشد داشتند زبانشان معروف شد و بعد یونان آمده آنچنان سرعت علمی گرفت که خیلی قوی شد.جنابِ افلاطون این سه گروه شاگرد را داشتند بعد حالا یک گروه را اول به ترتیب غیر عبارت معرفی می کنیم «مشّائین دائماً در رکاب افلاطون بودند، هر کجا ایشان می رفت این آقایان دنبالش بودند «چون دائماً بدنبال ایشان بودند اسم این آقایان را مشّاء می گفتند»، دائماً این جلسه آن جلسه اینجا آنجا که ببینند ایشان چه می فرمایند. اینها از این کانال حکمت را از این بزرگوار تلقّی می کردند (می گرفتند) در این حالتشان دائماً ملازم با رکاب و رفت و آمد جنابِ افلاطون بودند، «وَ کانَ اَرَسطُو مِن هوُلاء»، ارسطو به این معروفی تازه جزو شاگردهای مشّاء جناب افلاطون بود.
«وَ الرَّواقیّوُن هَمَ الَّذینَ کانَ یَجلِسُونَ فی رَواقِ بَیتِه»، آقایانی که جزو مشّائین بودند تا سرحدّی نبودند که جنابِ افلاطون آنها را در ایوانِ منزل بیاورند، شاگردها را دسته بندی کردند و لذا برای مشّائین باغ تشکیل داد کم کم آن باغی که محلِ درس و بحث بود تبدیل به آکادمی شد و آکادمی در سراسر جهان ماند، این مربوط به آقایانِ مشّاء بود. یک گروهِ دیگر جانی پیدا کرده بودند قوی تر شدند اینها می آمدند در رواقِ (ایوان مخصوصی بود مربوط به جای درس افلاطون) منزلِ جنابِ افلاطون تعلیم می گرفتند، که «هُمُ الَّذینَ یَجلِسُونَ فی رَواقِ بَینِه» اینها کسانی بودند که در ایوانِ منزلش می نشستند، «وَ یَکتَسِبُونَ الحِکمَةٍ مِّن عِباراتِهِ وَ اِشاراتِه» اشارات خیلی لطیف هست؛ که اینها حکمت و علمِ فلسفه را از عبارات و اشارۀ آن آقا می گرفتند، معلوم بود که جنابِ افلاطون به اینها کددهی می کردند، اشارات مربوط به کددادن استاد است به شاگرد. و لذا الان می بینید که دروسِ معرفتِ نفس پس از چند درس مطالبِ گفته شده را به صورتِ اصل در می آورند، این اصول اشارات است.
در قدیم نوعاً کلمۀ اصل اصل بود و کلمۀ اشاره؛ اصلاً الان جنابعالی اشارات بوعلی سینا (علیه الرحمة) را وقتی باز کنید می بینید که ایشان بعضی از فصلها را نام گذاری کردند به (اشارة) و بعضی از فصلها را به (تنبیه)؛ که تنبیه یک مطلبی است که با یکمقدار تأمّل حل می شود اشاره مطلبِ اساسیست؛ یک اصل یک کُد هست؛ باید آنها را من به شما بدهم. جنابِ شیخ الرئیس وارد بحثِ اشاره که می شدند مطلب را با رریشه یابی حل می کردند.
جناب آقایان رواقیون کسانی بودند که از اشاراتِ جنابِ مرحوم افلاطون استفاده می کردند.بعد بالاتر از اینها اشراقیون بودند، «وَ الاِشراقیّوُن هُمُ الَّذینَ جَرَدُوالواحُ عُقُولِهِم عَنِ النُّقُوشِ الکُونیّه» آنها دیگر از این عالَم در رفته بودند و اینطور نبود شبانه روز پیشِ ایشان باشند، خیر؛ اشراق آن حقایقِ نفسانیۀ افلاطون بود که بر جانشان ریخته می شد و لذا وقتی می آمدند، اگر احیاناً بر محضرشان می رسیدند حرف نبود صحبت نبود سکوتِ محض بود؛ اینجا هم دارند که «فَاَشرَقتُ عَلَیهِم لُمَئاتِ اَنوارِهِ الحِکمَةٍ مِّن لُّوح نَفسِ اشفلاطُونیّه» اینها دیگر نیاز نبود که در مرتبۀ زبان مطالب را از او بگیرند و یا در مزتبۀ شکل از او بگیرند که بیایند چهرۀ ایشان را ببینند، این مربوط به عموم است که می گویند دسته راه بیندازیم برویم فلان آقا را ببینیم و برگردیم، اما این که دسته راه انداختن ندارد که : «بُعدِ منزل نبود در سفر روحانی». خوب، مگر نفس مجرد نیست که بعدها قریب به بیست دلیل اقامه می شود که نفس مجردست. و آن کتابِ شریفِ «الحجج البالغة علی تجرد النفس ناطقه» بیش از 80 دلیل اقامه می شود براینکه نفس مجرّد است، خوب اگر هست دیگر چرا وقتی می خواهید یک مطلبی را از نفسِ کسی بگیرید حتماً باید او حرف بزند؟ حرف مادی است حرف عَرَض است. چه نیازی است به چهره اش نگاه کند که دیدن عرض است که شنیدن عرض است. منتها اینها الان اوایل راه و مقدمه است برای آن حقیقت و لذا آنها با سکوت از افلاطون می گرفتند و برای خودشان حالاتی داشتند و آنهایی که با سکوت می گرفتند؛ ارسطو جزو آنها نبود، ارسطویی که فلسفۀ یونان همه از ارسطو آمده است، ارسطویی که منطق از ارسطو آمده است، و مدوَنِ اصلیِ منطق تقریباً ارسطو بود و مدوَنِ اصلیِ فلسفه بصورتِ یک امرِ تدوین جنابِ ارسطو بود و بعد از او یونان جان گرفت. بعداً هرچه می آمدند روی سفرۀ ارسطو می نشستند اما ارسطو تازه روی سفرۀ مشّائیت افلاطون نشسته بود. رواقیون بالاتر و اشراقیون بالاتر، اینها تحصیل و مراتب إقرَأ هستند. «إقرَأ بِاسمِ رَبِّک» و لذا خداوند به پیغمبر می فرماید که اگر فقط تو بودی ما قرآن را نازل نمی کردیم.
«اِنَّکَ لَتِلقِیَ القُرآنَ مِن لَّدُن عَلیمٍ حَکیم» تو قرآن را نزد ما تلقّی می کنی که تلقّی قرآن در نزدِ حق سبحانه و تعالی برای پیغمبر دیگر غار حرا نمی خواهد صوت آمدن نمی خواهد لفظ نمی خواهد که آن «اِنَّکَ لَتِلقِیَ القُرانَ مِن لَّدُن عَلیمٍ حَکیمٍ». ما هستیم که جانِ پیغمبر را به لب آوردیم برای اینکه ما چون نمی توانستیم بالا بکشیم جنابِ رسول الله مجبور شد قرآن را آورد، این «انا انزلناه فی لیلة القدر» برای این است که امت دستشان بالا کشیده بشود والا پیغمبر که «اِنّا اَنزَلناه» نمی خواهد، «اِنَّما رَفَعناک» در مورد خطاب به پیغمبر «انا انزلناه» نیست که ما قرآن را برای تو پایین می آوریم، فرمود ما قرآن را در تو نازل کردیم چرا در تو نازل کردیم؟ برای اینکه مردم فعلاً باید با گوش بشنوند، با چشم ببینند، با زبان حرف بزنند ما به اینصورت آنها (مردم) را بالا بکشیم؛ پس حالا إقرَأ چیست؟ إقرَأ مرتبۀ اولِ خواندن ظاهری و بعد إقرَأ مرتبۀ دوّم به خواندنِ مثالی إقرَأ مرتبۀ سوم به خواندن عقلی و إقرَأ مرتبۀ چهرم به خواندن شهودی؛ اینها همه را خواندن می گویند؛ سپس وقتی وارد «صرف میر» که می شویم عجیب است و نمی دانیم چرا آقایان اینطور معنی فرمودند که می گویند چون اول صرف جناب میرسیّد شریف فرمود (صرف میر یکی از کتابهای جامع المقدّمات است که در مورد صرف است) «بدان اَیَّدَکَ الله تَعالی فَی الدّارِین»؛ بدان ای آقای محصل که خداوند ترا مؤیدت می دارد؛ یعنی ناراحت نباش تو تازه شروع کردی ان شاء الله تو کار خودت را انجام بده واین را هم متوجه باش و بدن که خداوند تو را در هر دو عالم مؤیدت می دارد. بعد آقایان بحث می کنند که چرا بدان گفت و بخوان نگفت؟ برای اینکه اگر می خواست بگوید بخوان، خواندن تا یک حدی است، ولی بدان تا نامتناهی است؛ تازه اگر می گفت بخوان هم همینطور بود. بخوان مراتب دارد، بخوان همانطور که وجودِ حق تعالی مراتب دارد و تشکیکی است از مرتبۀ ماده گرفته تا مرتبۀ اعلای نظامِ هستی همه مراتب وجودیِ حقند و همه هم او هستند و ظهورِ او هستند و شما که می خواهید بخوانید، عالم ماده را طوری می خوانید و عالم مثال را طور دیگری و عالم عقل را طور دیگری. و در همۀ این مراتب هم بخوان همانطوری که عالَم مراتب دارد آدم مراتب دارد، خواندن هم مراتب دارد. بدان و بخوان هر دو دارای مراتبند و لذا به این آقایان بکوئیم: نفرمائید که چرا گفت بدان و نگفت بخوان؟ برای اینکه اگر می خواست بگوید بخوان پس جواب این آیه را چه می فرمود؟ اولین حرفی که خداوند فرمود، فرمود بخوان، پس معلوم است که بخوان همسنگ بدان هست. برای اینکه همانطوری که دانستن مراتب دارد خواندن هم مراتب دارد. و لذا آن جوابی که در اول صرف میر در مورد بدان و بخوان دادند جوابِ محکم نیست. چون خداوند اولین آیه ای که بر پیغمبر نازل کرد در قرآن فرمود: «إقرَأ» بخوان، بخوان و بالا برو، این هست که حضرت آقا در کتابهایشان آن حدیثِ شریفِ جنابِ امیر علیه السلام را که خطاب به فرزندشان محمد حنفیه است، دائماً می فرمایند: (متن حدیث: فرزندم! درجاتِ بهشت به عددِ آیاتِ قرآن کریم هست بخوان و بالا برو) و آنگاه این بهشتی که اینهمه حرفش را می زنند و «جَنّاتٌ تَجری مِن تَحتِ الاَنهار» کدام بهشت؟ همین آیات بهشت است؛ این درجات هست؛ این نردبان هست؛ این بالا رفتن هست؛ بعد آن بهشت هم که درجات و مراتب هست؛ خودِ این درجات هم معلوم است که پایانِ کار نیست؛ اینها همه درجه درجه پله پله اند؛ آنجا هم رفتی باز بخوانی و بخوانی و بالا بروی تا کجا؟ آن تا کجایش، «فی مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَلیکٍ مُّقتَدِر».
حالا این که بزرگان می فرمایند: اگر بهشت شیرین است بهشت آفرین شیرین تر هست. پس او را بخوان، حالا کسی منکر این نیست (اَلعیاذُ بِالله) که آجا درختی نباشد آبی نباشد نهری نباشد و مثلاً منزلی نباشد که هست ولی تمثّلات صور خیالیه و اعمال انسان است که برای انسان تجلّی می کند همانطوری که از خواب برمی خیزی می گوئی: به به ماشاء الله چه ساختمانی خوشی دیدم خیلی مجلل خیلی زیبا نهرهای کذا آبِ کذا؛ همینطور که اینجا خواب می بینی یکوقتی هم یک خوابِ ابدی به یک معنی که منظور از خواب یعنی با خود بودن نع با غیر بودن، یک وقتی یک خوابِ ابدی بر انسان حاکمیت پیدا بکند که انسان الی الابد آنچه که در مراتبِ وجودیِ نفسِ ناطقۀ اوست بخواند و وقتی می خواند می بیند اینست و بالا می رود. «اِقرَإ بِاسمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق». آقایان اشراقیون کسانی بودند که لُمَعاتِ (لمعه یعنی تکه، مثلاً آتشی باشد یک لمعه از آن آتش بیفتد اینجا بیفتد آنجا یعنی یک تکه آتش، لمعه، تکه، قبس، در سورۀ مبارکۀ الحدید قرائت می فرمائید وقتی مؤمنین در روز قیامت می آیند رد بشوند آنهایی که نورِ ایمانِ زیادی دارند، بفیه که نور ندارند می آیند و به اینها می گویند آقا « نَقتَبِس مِن نُورِکُم» قبس یک تکه از نورت را به ما بده و جنابِ حضرتِ موسی سلام الله علیه به اهلِ بیتِ خودش در آن شب کذایی نفسِ ناطقۀ انسانی، به اهل بیتش، به نفسش، به قوای او، به عُمّال او، به قوای نظری و عملیِ او، به قوایش که به منزلۀ زنِ انسان است، این عقلِ انسان به اینها می گوید: شما بایستید و من بروم از آن درخت یک تکه نوری برای شما بیاورم، که «اَنَا وَ عَلیٌ مِّن شَجَرَةٍ واحِدٍ وَّ سائِرُ الناسٍ کَشَجَرَةٍ شَتّی» اجازه بده من بروم از آن درختِ محمدی (صلی الله علیه و آله و سلم) یک تکه نوری را (قبس) بگیرم و برای شما بیاورم که آن درختِ علوی و فاطمی و محمدی سلام الله علیه است. آنوقت جنابِ شاگردان افلاطون از لوحِ نفسِ جنابِ افلاطون انوار حکمت را می گرفتند و نورِ علم را از متنِ لوحِ نفسِ ناطقۀ جنابِ افلاطون می گرفتند «مِن غَیرِ تَوَسُّطِ عِباراتٍ وَّ تَخَلُّلِ اِشاراتٍ».
آقایان رواقیون از ناحیۀ عبارت و اشاره می گرفتند ولی این آقایان اصلاً نه اشاره می خواهند و نه عبارت، اصلاً حرف زدن نمی خواهند، بتعبیر حضرت آقا در آن بحثِ اسفاری که آدرس دادیم وقتی آقا رسیدند به آنجا و بحث می فرمودند، می فرمودند آنها دائماً در مقامِ سکوت تام بودند و از ناحیۀ سکوت می گرفتند. که خداوند به حضرتِ مریم فرمود اگر می خواهی بگیری برو سکوت کن. البته این برای من و شما الان نیست یک وقتی خَلطِ مبحث نشود، اشتباه نکنید، الان دیگه باید روش مشّائی گری را در پیش بگیریم باید همینطور شبانه روز بخوانیم و بنویسیم و مطالعه کنیم تا می بینید که جرقه ها پیش می آید، وقتی شرحِ اصولِ کافی جناب صدرالمتألّهین را باز می فرمائید، یا وقتی تفسیر قرآنش را باز می کنید از سورۀ حمد و سورۀ الحدید و بعضی سُوُرِ دیگرِ قرآن که هفت جلد چاپ شده است، پشتِ هم می بینید که می گوید «مُکاشِفَةٌ مُکاشِفَةٌ» پی در پی برایشان مکاشفات پیش می آید «قبس» پیش می آید. او چه کسی هست؟ این بعد از آن هست که یک تعداد از شاگردانِ خصوصی اش را گرفت؛ و خدا پدر آن کسی را که ایشان را تبعید کرد بیامرزد بالاخره سنگارش کردند؛ جنابِ صدرالمتألّهین را سنگسار کردند دنبالش کردند؛ خیلی خوب هم شد، اگر سنگسار نمی شد ما اسفار نداشتیم، شرحِ اصولِ کافی را کجا داشتیم؟ ملا محسن فیض کاشانی در کجا تربیت می شد؟ آن ملامحسن فیضی که یک دوره تفسیر قرآن نوشته بنام «تفسیر صافی» اینها همه محصولِ آن گوشه گیری در کهک قم بود هنوز هم آن منزلی که جنابِ صدرالمتألّهین در آن سرداب زندگی می کرد باقی و برقرارست، شما را بخدا قم که می روید بروید کهک قم (هفتاد کیلومتری) ببینید چه خبر هست؟ اینها اولیاء الله بودند که اینطور زحمت کشیدند که به تعبیر جنابِ علامه طباطبائی فرمود وجودِ جنابِ صدرالمتألّهین در 400 سال قبل در زمان انیشتن و دکارت و امثالِ اینهایی که فلسفۀ غرب را آوردند و بعضی از دانشمندان دیگری که اصلاً مردم را داشتند مب بردند بسوی بعضی از چیزها؛ یکدفعه خداوند این صدر المتألّهین را به منزلۀ لطفش آورد که ایشان از وجود صدرالمتألّهین تعبیرِ به لطف کردند. بعد اینهمه برکات از او نازل شد، اینستکه حالا در مورد اینها هم باید گفت: «هُوَالَّذی بَعَثَ فِی الاُمّیینِ صَدرُالمُتألِّهینً» که «یِتلُوا عَلَیهِم ایاتِهِ وَ یُزَکّیهِم وَ یَعَلِّمُهُمُ الحِکمَةَ» منتها فرق صدرالمتألّهین و بعثت پیغمبر اکرم همان فرق بین خود صدرالمتألّهین با خود پیغمبر اکرم است، همان اندازه که فرق دارند بعثتشان هم فرق دارد. منتها در مورد بزرگان تعبیر به بعثت نمی کنند تعبیر به لطف می کنند: «هُوَ الَّطیفُ الخَبیرٌ» و دائماً هم در نظامِ هستی در جریان است، بخوانیم و اشاره بگیریم و بالا برویم تا آدم بعد از چندین سال بشود اهلِ سکوت حالا برو با سکوت بگیر و بشود سکوت اشراقی و ظاهراً از آنها خبری نبود چون کمیل و این بزرگان هم جزو اصحابِ سری حضرتِ امیر علیه السلام بودند؛ کمیل هم جزو اشراقیونِ جنابِ امیر علیه السلام بود و سلمان جزو اشراقیون پیامبرِ اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بود. اما از اشراقیون بالاتر این است که ائمه شاگرد هستند اما جزو شاگرد اشراقی حقّند فَتَدَبَّر.
همه شاگردند مگر می شود شاگرد نباشند؟ خدا به پیامبر فرمود که «وَ عَلَّمِکَ مالَم تَعلَم» و یا «وَ عَلَّمَکَ مالَم تَکُن تَعلَم» ما داریم تعلیمت می دهیم؛ چگونه؟ تعلیمِ اشراقی که از آن تعبیر به علمِ لَدُونّی می شود، خودِ حضرتِ امیر علیه السلام جزو شاگردانِ اشراقیِ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بود که فرمود در یک شب از او هزار باب علم گرفتم که از هر بابی هزار بابِ علم برویم باز شد (یک میلیون باب) و حضرت آقا (روحی فداه) هم شاگردِ اشراقی جنابِ حضرتِ امام هشتم علیه السلام است که «حسن از بوالحسن دارد نشانی». یکی از لطایفِ این مصرع این است که فرمودند آنموقع که داشتم حقیقتِ علم را از دهن مبارکِ امام هشتم علیه السلام که امروز روز میلادِ مبارکِ ایشان است، می چشیدم؛ در همان لحظه بفکر جنابِ امیرالمؤمنین علیه السلام و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بودم که جناب امیر فرمودند من در یک شب از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم هزار باب علم گرفتم و از هر بابی هزار باب علم برایم مکشوف شد. یکی از لطایفِ این که مصرع همینی است که بعرض رساندم. حالا لطافتِ دیگری هم قهراً هست. امروز که روز تولدِ حضرتِ امام هشتم علیه السلام است را باید آن حضرت را ربّ النوع همۀ غریبان و مسافران دانست که در زیارت نامه حضرت می گوئیم «السلام علیک یا غریب الغربا» یعنی تمام این غریبان عالم را جمع کنیم تو غریبِ تمامِ این غریبانی یعنی باز بین این غریبان تو غریبی، غریبی این را می گویند، نه اینکه بکوئیم تو بینِ مردم غریبی؛ نه هر کسی غریب است تو در بینِ همه از همه غربیتری «السلام علیک یا مُعین الضعفاء والفقرا» اینطور است و ایشان هم چون مظهرِ اسمِ شریف رضای حق است و رضا رضایت است و لذا زود با غریبان کنار می آید. حضرت آقا هم که غریبند، خوشا بحالشان، غریبان آنهائی هستند که با همه هستند و بی همه هستند (تعبیر حضرت آقا در الهی نامه)؛ «هُوَ مَعَکُم اَینَما کُنتُم»؛ خودِ حق سبحانه و تعالی اولین غریبِ نظامِ هستی است، اولین غریب الغربای کلِ نظامِ هستی خودِ حق سبحانه و تعالی است که: «کُنتُ کَنزٌ مَّخفیٌا فِاَحبَبتَ اَن أُعرَف وَ خَلَقتُ الخَلقَ لِکَی أُعرَف» من یک گنج مخفی بودم که دوست داشتم خودم را ظاهر کنم پس خلق را خلق کردم که تا خودم را ظاهر کنم؟ حالا با اینکه خودش را ظاهر کرد باز می گوید «کانَ اللهَ وَلَم یّکُن مَّعَهُ شَیٌ» این غریبی حق است، باز خدا خودش هست و هیچ کس هم با او نیست، حالا که با او نیست ببینید:
مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای گر فزون گردد تواش افزوده ای
در عبارت بالا خیلی تعبیر شریف است که نگارنده را شیوه و برنامه این بود که هرگاه از حوزۀ علمیۀ تهران یا قم به آمل می آمد با دوستانش در آنجا چند حلقۀ تدریس و تحقیق داشت که شبیه حلقه های مشّائی و رواقی و اشراقی بود، فَتَدَبَّر، این دورس معارف عقلی و اصولِ علمی که چشمه هایی از منبعِ حیاتِ لایزالی و گوهرهائی از خزائن وسائط فیضِ الهی است. (دروس معرفت نفس) حالا می خواهی دروس معرفتِ نفس را تعریف بفرمائی؛ این کتاب چیست؟ چه حقایقی در آن هست؟ این کتاب دروسِ معرفِ عقلی و اصولِ علمی است که این دروس چشمه هائی از منبع حیاتِ لایزالی آمده است، این مال من نیست که در حقیقت حق کنندۀ کار است عقل واسطه است، مثل اینکه شما الان نویسنده ای و این خودکار دست شماست. بعنوانِ آلتِ نوشتنِ شماست واسطه است و لذا این دروس بعنوان دروس معارفِ عقلی و اصولِ علمی است که این چشمه ها از منبعِ حق سرچشمه گرفته است در روایتی آمده که چهار تا چشمه (در سورۀ مبارکۀ محمد علیه السلام قرائت کنید) جاری است. «مَثَلُ الجَنَّةِ الَّتِی وُعِدَ المُتَّقُونَ فِیهَا أَنهرٌ مِّن مّاءٍ ءَاسِنٍ وَ؟ نَهرٌ مِّن لَبَنٍ لَّم یَتَغَیِّر طَعمُهُ وَ أَنهرٌ مِّن خَمرٍ لَّذَّةٍ لِّشّرِبِینَ وَ أَنهرٌ مِن عَسَلٍ مُّصَفٌّی وَ لَهُم فِیهَا مِن کُلِّ ثَمَرتِ وَ مَغفِرَةٌ مِّن رَّبِّهِم کَمَن هُوَ خَلِدٌ فِی النَّارِ وَ سُقُوا مَآءً حَمِیمًا فَقَطَّعَ أَمعَاءَ هُم.آیۀ 25 سورۀ مبارکۀ محمّد» بعد جناب رسول الله علیه السلام می فرمایند که من در شب معراج این چهار نهر را دنبال کردم. در تفسیر روح البیان ج 1 صفحۀ 9 در خبری از رسول الله علیه السلام نقل کرد که فرمود: بر من در شبِ اسری همۀ بهشت را نشان دادند و در آنها چهار نهر دیدم، نهری از آب و نهری از شیر و نهری از خمر و شراب و نهری از عسل؛ به جبرئیل عرض کردم این نهرها از کجا می آیند و به کجا می روند؟ فرمود: به سوی حوضِ کوثر می روند ولی نمی دانم از کجا می آیند از خداوند بخواه تا تعلیمت دهد! تا بنمایاند! از خدا خواست یک ملکی آمد (معلومست که از جبرئیل بالاتر است) بر پیامبر سلام کرد و عرض کرد یا محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) دو چشمت را ببند؛ من هم بستم؛ سپس فرمود باز کن! باز کردم، در این هنگام خودم را در نزدیکِ یک درختی دیدم و یک قبّه ای از بَیضاء دیدم که برای آن دری از طلای قرمز دیدم و قفلی که اگر همۀ آنچه در دنیا از جن و انس بر روی آن قبّه نهاده می شد مثلِ یک پرنده ای بودند که بر روی کوه نشسته باشند (یعنی آن قبّه خیلی عظیم بود) و دیدم این نهرهای چهارگانه از زیر آن قبّه در می آید؛ خواستم برگردم آن ملک گفت: داخلِ این قبّه شو! گفتم چگونه وارد شوم که قفل زده است؟ و کلید ندارم! او گفت کلیدِ این قفل «بِسمِ الله الرَّحمنِ الرّحیم» است؛ وقتی نزدیک قفل شدم و «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» گفتم قفل باز شد و من وارد شدم؛ دیدم این نهرها از چهار رکنِ این قبّه می آید و دیدم بر چهار رکنِ این قبّه «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» نوشته است و دیدم نهر آب از «میم» بسم الله و نهرِ شیر از «هاء» و نهرِ خمر از «میم» الرحمن و نهر عسل از «میم» الرحیم می آید؛ پس دانستم که اصلِ این انهار راز «بسمله» است و خداوند فرمود: یا محمّد! هر کسی از امّتِ تو با قلب خالص مرا به این اسماء بخواند ( بدونِ ریاء) و بگوید «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» من از این انهار او را سیراب می کنم.
جنابعالیِ انسان! تو باید بروی این چهار تا نهر را پیدا کنی که این خمر، این آبِ زلال چیست؟ این مِی و میکده بت و بتخانه چیست که این آقایان می فرماید؟ اولین کسی که به بتکده و میکده رفت خودِ پیغمبر است. مراد از می همینی است که در سورۀ مبارکۀ محمد صلی الله علیه و آله وسلم آمده است. که در قرآن فرمود ما یک نهرمان نهرِ می است (خمر یا شراب)، و یک نهرِ دیگر نهرِ عسل است.
اینها همه حرف می خواهد که اینها یعنی چه؟ این عسل ظاهری در نشئۀ طبیعت!؟ این رشحه ای از آن عسل مصفّی است، بعد پیغمبر علیهم السلام می گوید دنبال کردم این چهار تا نهر را گرفتم بروم به سرچشمه اش برسم، رسیدم دیدم از متنِ یک قبّه ای بیرون می آید که شرح آن گذشت و به جنابِ حضرتِ موسی هم گفتم «فَقُلنَالضرِب بَّعَصاکَ الحَجَر فَانفَجَرَت مِنهُاثنَتا عَشرَةٍ عَینًا»؛ یا الله با این عصایت بزن به متنِ وجودیِ که این منبعِ فیض الهی استَ، لذا این است که آقا می فرماید: این چشمه ها از متن فیضِ الهی از نفسِ ناطقۀ انسان است. بله با روزه با سکوت با چلّه با اربعین با ذکر با زحمت با جان بلب آوردن که: «الهی جان بلب آمد تا جام بلب آمد». بعد جنابِ رسول الله می فرمایند: وقتی منبع اش را پیدا کردم دیدم که «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» شد و این «بسم الله الرحمن الرحیم» آمده شده «سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُلِلهِ وَ لااِلهَ اِلَّااللهُ وَاللهُ اَکبَر» نماز؛ نماز چه غوغاست، آدم تمام رشته های علمی را طی کند در آخر برود اسرارَ الصلات را بخواند و ببیند این نماز چیست بالاخره؟ اینجور به ما گفتند شبانه روز 17 رکعت نماز بخوان با تمامِ تعقیباتش که می شود 36 رکعت؛ بعد هم مستحبّی و...اینها چیست؟ «خوشا آنان که دائم در نمازند». که رسیدم به بسم الله الرّحمن الرّحیم و دیدم عجب! این چهار تا نهر که از بسم الله الرّحمن الرّحیم می آید. آنگاه آن بسم الله الرّحمن الرّحیم آمد و شد دفتر دل.
به بسم الله الرحمن الرحیم است که عارف در مقامِ کُن مقیم است
که عارف محییِ عظم رمیم است کرامتها چه صرصر تا نسیم است
آن جام چشمه هائی از منبع لایزالی و گوهرهائی از خزائن وسائط فیض الهی است. اینها همه حقایقِ جانِ ائمه که وسائطِ فیضِ الهی هستند و مخزنِ علمند؛ از آن مخزنها برای من آمده و من از آن مخزنها برای شما به قلم در آوردم. بعد همانجور که مولوی در مثنوی برای ضیاء الحق حسام الدین گفته اند و خطاب به ایشان می کنند که ضیاء الحق کذا و کذا بنویس و بنویس، بله، حالا ان شاء الله اثری است که از برکتِ محفل آن تشنگان آب زندگانی به رشتۀ نوشته درآمده یعنی پس معلوم می شود که آنها که تشنۀ آبِ حیاتِ انسانی اند این کتاب کتابی است که شما را هم سیراب می کند:
مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای گر فزون گردد تواش افزوده ای
این قابلیتِ آقا بود که جنابِ آقای ضیاء الحق حسام الدّین که شبانه روز آن ایامی که این کتاب در آمل نوشته می شد اصلاً مطلقاً، آقا می فرمایند من حتی منبرهای خود را بدون روزه نمی رفتم (منبرهای محرم و اربعین و...) که حرف از دهن روزه دار برخیزد تا بتواند بر دل بنشیند و این دلها را خرد کند، این سنگهای دلها را بشکند و از متنِ این سنگها آب بجوشد، عصائی باید پیدا بشود از طرفِ موسی یی که این عصا «فَانفَجَرَت مِنهُا اثنَتی عَشرَةَ عَیناًا» و آدم تا تشر نخورد تا گوش آدم کشیده نشد تا توی سرِ آدم نخورد تا «فَاضرِب بِعَصاکَ الحَجَر» موسی کلیم باید آنقدر این اصحاب را بر سرشان بزنی که چهل سال تمام در یک بیابان بی سرپناه که دیگر دادِ اصحاب درآمده بود؛ حضرت موسی هم ادامه داد تا ببیند این جانهایی که تشنه اند و حقیقتِ دلهائی که باید آب از متن جانهایشان در بیاید اینها در چه وضعند؟ در آن بیابان بی اب و علف در آن بیابان که هیچ سرپناه نداشتند در آن بیابان و سختی و تشنگی و مشکلات و... تا «دری از رحمتِ حق باز شد و گشت فراز» ؛ این را می گویند راهِ مجاز که به حقیقت ختم می شود و لذا حضرتِ موسی از راه مجاز اصحاب را به حقیقت منتهی کرد. منتها خیلی ها تاب نیاوردند و در رفتند. حضرت آقا در دیوان می فرمایند:
به حقیقت برسیدم ولی از راه مجاز وه چه راهی که بسی سخت و بسی طول و دراز
چون چهل سال زسزگشتگی وادی تیه دری از رحمت حق باز شد و گشت فراز
که کلمۀ وادیِ تیه اشاره به آیه ای از قرآن دارد، که چهل سال طول کشید.
«والحمدلله ربّ العالمین»
منبع، شرح دروس معرفت نفس علامه حسن حسن زاده آملی درس اول جلسۀ ششم
نظرات شما عزیزان: